محل تبلیغات شما
غروب جمعه رو دوس ندارم،انگار یكی چنگ میزنه به گلوت و میخواد خفت كنه،بخصوص الان كه حال و هوای پاییز داره.اشكام میاد،از دلتنگی.عالیجناب همیشه میدونست من چه حالی ام اینجور مواقع ولی هیچوقت نخواست یا نتونست حالمو بهتر كنه.اخر بهم گفت من شرایطم همین بوده و هست.میدونم حق با توئه ولی همینه كه هست .اینا رو خیلی تلخ بهم گفت.چندبار حتی بهم گفت اصلا نباش یا اگه تا حالا كاری برا من كردی دیگه نكن(منظورش این بود ك تو مگه برا من چیكار كردی)بعدم هربار بدون اینكه از دلم دربیاره سكس میكرد و حینش دقیقا برعكس این حرفا رو میزدولی فقط برای همون یك ساعتی ك بود،بعدش من میرفتم كنار تا دفعه بعد.یعنی دلتنگیش دیگه برطرف میشد.البته من بهش حق میدم كه همیشه منو بذاره اخر:چون پیش خودش میگه این كه تا اخر عمرش توی زندگی من نمیمونه پس من چرا الكی توی خانوادمو خالی كنم و به شك بندازمشون.اما اتفاقا دقیقا من بخاطر همین فكر میكردم باید با من خیلی بهتر باشه اما بعد یه مدت فهمیدم كه اینجوری نیست،اگر چه من خیلی خوبم ولی از نظر اون باید قانع و بی توقع باشم.تازه فهمیدم اتفاقا زنش رو بیشتر از من دوس داره،الكی میگه بخاطر بچه هام ولی بچه یعنی همون عشق و دوس داشتن.البته همه مردای متاهل همینن.بااونم از صبح تا شب چت میكنه و حرفایی ك ب من میزد به ب اونم میزد و اتفاقا از ناراحتی اون بیشتر ناراحت میشد و درصدد جبران و خوشحالیش برمیومد.تازه حس میكردم خیلی بیشتر از قبل باهاش بهتر شده.بخاطر همین منم دیگه باهاش چت نكردم و كنار كشیدم.دیگه جرات نمیكنم اصلا باهاش حرف دلمو بزنم.الانم فكر كنم امشب برای سالگرد ازدواجشون برنامه چیده باشه.حتی فهمیدم بودن با خانوادشو به بودن با من ترجیح میده، دوبار باهاشون نرفت سفر و موند و باهم بودیم و دوسه بار شام بیرون رفتیم و سینما ولی كلا دل و دماغ نداشت و افسرده بود.فهمیدم همون یك ساعت بودن با من براش بسه.همه اینا منو روانی كرد.همه تصوری ك ازش داشتم ریخت.بخاطر دوس داشتنم بارها پشیمون شدم. هیچوقت قدر منو ندونست،همیشه میگفت من به خانوادم تعهد دارم( یعنی به تو ندارم)نمیخوام وابسته شی و .تازه فهمیدم سوگلی ك مردا میگن یعنی فقط از لحاظ سكس.یه كارای كوچیكی برام كرد اونم با هزار منت،بعد اینكه من خودمو كلی آزار دادم و التماسش كردم و محبت ازش گدایی كردم.هیچوقت منو از خودش ندونست.بارها باهام كل كل كرد و از دلم درنیاورد.وقتی یادم میفته برا چه چیزای كوچیكی پیشش اظهار عجز كردم از خودم متنفر میشم.میگفت من با تو سكس میكنم تو متوقع میشی!یعنی براش عجیب بود و من نباید ازش توقعی میداشتم.در حالیكه من فكر میكردم بقول خودش چون خواستنیم اصلا خودش باید ب فكر دل من باشه ولی هیچوقت نبود.قرار بود برای من یه انگشتر بخره اونم كلا پیچوند.خلاصه من نه با ناز و محبت نه با سكس نه با گریه و غر نتونستم محبتشو جلب كنم،این بهم خیلی حس تلخی میده.یه محبت كلامی به من داشت كه اونم از بین برد توی بحثا.فكر كردم اینا رو بنویسم خالی میشم اما بدتر شدم،به پهنای صورتم اشك میریزم.ما تصور خودمون از آدما رو دوس داریم و بعد كه اون تصوره خراب میشه ماهم داغون میشیم

اشكای من كی قراره تموم شه

سرخوردگی،دل مردگی

دل آشوب یعنی عمیقا بفهمی حتی بهترین حالت برای تو بدترین حالته

كه ,ولی ,رو ,فهمیدم ,یعنی ,خیلی ,بهم گفت ,با من ,نه با ,بودن با ,بخاطر همین

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

حسین گاراژیان ali113 Michele's style اهریمن آفتابی نیازمندیهای ایران خاطرات محمدبهروزی Wallpaper* Riverdale مطالب اینترنتی کورد پاتوق | 1200عضو ولی عصر (عج)