محل تبلیغات شما

اکسیر



غروب جمعه رو دوس ندارم،انگار یكی چنگ میزنه به گلوت و میخواد خفت كنه،بخصوص الان كه حال و هوای پاییز داره.اشكام میاد،از دلتنگی.عالیجناب همیشه میدونست من چه حالی ام اینجور مواقع ولی هیچوقت نخواست یا نتونست حالمو بهتر كنه.اخر بهم گفت من شرایطم همین بوده و هست.میدونم حق با توئه ولی همینه كه هست .اینا رو خیلی تلخ بهم گفت.چندبار حتی بهم گفت اصلا نباش یا اگه تا حالا كاری برا من كردی دیگه نكن(منظورش این بود ك تو مگه برا من چیكار كردی)بعدم هربار بدون اینكه از دلم دربیاره سكس میكرد و حینش دقیقا برعكس این حرفا رو میزدولی فقط برای همون یك ساعتی ك بود،بعدش من میرفتم كنار تا دفعه بعد.یعنی دلتنگیش دیگه برطرف میشد.البته من بهش حق میدم كه همیشه منو بذاره اخر:چون پیش خودش میگه این كه تا اخر عمرش توی زندگی من نمیمونه پس من چرا الكی توی خانوادمو خالی كنم و به شك بندازمشون.اما اتفاقا دقیقا من بخاطر همین فكر میكردم باید با من خیلی بهتر باشه اما بعد یه مدت فهمیدم كه اینجوری نیست،اگر چه من خیلی خوبم ولی از نظر اون باید قانع و بی توقع باشم.تازه فهمیدم اتفاقا زنش رو بیشتر از من دوس داره،الكی میگه بخاطر بچه هام ولی بچه یعنی همون عشق و دوس داشتن.البته همه مردای متاهل همینن.بااونم از صبح تا شب چت میكنه و حرفایی ك ب من میزد به ب اونم میزد و اتفاقا از ناراحتی اون بیشتر ناراحت میشد و درصدد جبران و خوشحالیش برمیومد.تازه حس میكردم خیلی بیشتر از قبل باهاش بهتر شده.بخاطر همین منم دیگه باهاش چت نكردم و كنار كشیدم.دیگه جرات نمیكنم اصلا باهاش حرف دلمو بزنم.الانم فكر كنم امشب برای سالگرد ازدواجشون برنامه چیده باشه.حتی فهمیدم بودن با خانوادشو به بودن با من ترجیح میده، دوبار باهاشون نرفت سفر و موند و باهم بودیم و دوسه بار شام بیرون رفتیم و سینما ولی كلا دل و دماغ نداشت و افسرده بود.فهمیدم همون یك ساعت بودن با من براش بسه.همه اینا منو روانی كرد.همه تصوری ك ازش داشتم ریخت.بخاطر دوس داشتنم بارها پشیمون شدم. هیچوقت قدر منو ندونست،همیشه میگفت من به خانوادم تعهد دارم( یعنی به تو ندارم)نمیخوام وابسته شی و .تازه فهمیدم سوگلی ك مردا میگن یعنی فقط از لحاظ سكس.یه كارای كوچیكی برام كرد اونم با هزار منت،بعد اینكه من خودمو كلی آزار دادم و التماسش كردم و محبت ازش گدایی كردم.هیچوقت منو از خودش ندونست.بارها باهام كل كل كرد و از دلم درنیاورد.وقتی یادم میفته برا چه چیزای كوچیكی پیشش اظهار عجز كردم از خودم متنفر میشم.میگفت من با تو سكس میكنم تو متوقع میشی!یعنی براش عجیب بود و من نباید ازش توقعی میداشتم.در حالیكه من فكر میكردم بقول خودش چون خواستنیم اصلا خودش باید ب فكر دل من باشه ولی هیچوقت نبود.قرار بود برای من یه انگشتر بخره اونم كلا پیچوند.خلاصه من نه با ناز و محبت نه با سكس نه با گریه و غر نتونستم محبتشو جلب كنم،این بهم خیلی حس تلخی میده.یه محبت كلامی به من داشت كه اونم از بین برد توی بحثا.فكر كردم اینا رو بنویسم خالی میشم اما بدتر شدم،به پهنای صورتم اشك میریزم.ما تصور خودمون از آدما رو دوس داریم و بعد كه اون تصوره خراب میشه ماهم داغون میشیم
ذوق زندگی و امید به آینده در من هم مثل خیلیای دیگه مرده.بالاجبار فقط حركت میكنم،نگاه میكنم،به سختی جواب آدم ها رو میدم.چندتا از دندونام شب تا صبح تیر میكشه و خواب و خوراك رو ازم گرفته پول ندارم درست كنم،پكیج باید كلا عوض شه پول ندارم،كار درست و حسابی هم كه ندارم،آزمونم هم كه گند زدم،پای چپم چندماهه میگیره و میزنه به كمرم،فكرم پی هزارتا بدبختی هست.لطفا الكی توی این شرایط نصیحت الكی نكنین و نگین شاد باش و زندگیه دیگه.مگه طرف دیوونه س توی همچین شرایطی بشینه بخنده و همه چی به یه ورش باشه؟!اصلا شادی و خوشحالی مگه خره كه همچین جایی بیاد!اگه میخواین طلاق بگیرین و مستقل زندگی كنین و خانواده ای هم كه شرایط شما رو درك كنن و پشت شما بمونن ندارین، قبلش فكر اجاره وپول گوشت و مرغ و میوه و پوشاك و هزینه های درمانی و هزینه های پیشرفت و رشدتون و هزینه های مربوط به چیزایی كه دلتون میخواد مثل سفر و تفریحات و لوازم آرایش و . رو بكنید اگه از پسش برنمیاید آدم باشین و دو دستی بچسبید به زندگیتون.
دلم میخواد بنویسم یا حرف بزنم اما نمیتونم،دیگه با هیچكس نمیتونم مثل آدم حرف بزنم،منطقی دردم رو بگم،لذا همش تبدیل میشه به بغض و گریه های وقت و بی وقت،شبو نصف شب،پای گاز،توی خیابون، توی مهمونی موقع ظرف شستن،بی حوصلگی،اخم و دل آشوب،چون میدونی حتی تنها آدمی هم كه روزی همه ی دنیات بود و چندبار براش مردی سرابی بیش نبوده و موندی خودت با كلی چالش .دلم برای مرد بعدی زندگیم میسوزه،یه جنازه نصیبش میشه،با یه قلب زخمی و روح خسته كه تا مدت ها فقط باید پرستاری كنه،اما قطعا اگه كسی باشه كه بتونه دست منو بگیره و دوباره برگردونه ب زندگی،عزیز من میشه تا همیشه.نمیخوام كسی رو وسیله كنم اما واقعا نیاز دارم كسی باشه بازوهای مردونه شو به روم وا كنه حرفمو بفهمه و كمكم كنه تا بازم دلم گرم بشه به زندگی. حس دل آشوب و دلتنگی و حسرت و پشیمونی و روبه رو شدن با واقعیت و سرخوردگی و ددگی و تنهایی و اجبار به سكوت تركیب تلخیه كه هر آدمی رو به یه موجود بی تفاوت تبدیل میكنه.آدما یه آستانه ی انتظار هم دارن كه وقتی دیگه به نقطه اوجش برسه میبرن و خلاص،دقیقا اونجا دیگه فایده نداره،حتی اگه همونی كه همیشه منتظر بودی بیاد و همون خبری رو كه میخواستی بهت بده.چون دیگه ظرف انتظارش برای اون موضوع پر شده
داداش یكی از دوستام دو سه سال پیش طلاق گرفت،بعدش زنش میره با یكی دیگه مزدوج میشه و بچه دار هم میشه،از شوهر دومش هم طلاق میگیره و بچه رو هم برمیداره.خیلی دردناكه.میترسم از آینده. امروز عالیجناب میگفت یه دوستی نصیحتم كرده بود كه با زن مطلقه دوست نشم چون بعدا برام دردسر میشه ولی من گوش نكردم. خلاصه اسمم به موی دماغ تغییر كرده.لذا ترك كردن چنین مردی بزرگترین لطفی هست ك میشه بهش كرد.من هم گفتم خیلی هم دلت بخواد با من باشی.داشتن من لیاقت میخواد.گفت دلم میخواد ولی دوتاتونو میخوام.مردهای این مدلی زنشون هم بخواد طلاق بگیره طلاق نمیدن،كسر شأنشون میشه.بجای زن خودشون،دخترای مردمو آزار میدن.هرچقدر كاویدم،بیشتر حرف های دلش رو گفت و هر بار خودم رو غریبه تر یافتم.كاش منم اندازه اون اعتماد بنفس داشتم و سنگدل بودم.دنبال یه پسر خوب هستم برای رابطه،ك ب عالیجناب هم نشونش بدم،خودش همیشه با خونسردی برام آرزوی خوشبختی میكنه، ك راحت شه از دستم.عالیجناب میگه زن های دومی ك موی دماغ میشن رو باید كشت
کسی چه می داندشاید همین لحظه زنیبرای مرد تمدارش می رقصدیا پیانو می زند و آواز می خواندو جلوی جنگ جهانی بعدی را می گیردکسی چه می داندشاید تنها شرط معشوقه ی هیتلربه خاک و خون کشیدن دنیا بودکسی سر از کار زن ها در نمی آوردبا سکوت شان شعر می خوانندبا لب هاشان قطعنامه صادر می کنندبا موهاشان جنگ می طلبندبا چشم هاشان صلحکسی چه می داندشاید آخرین بازمانده ی دنیازنی باشدکه با شیطان تانگو می رقصد."سیاوش شمشیری
امروز رفتم گوشیمو بفروشم و با پولش یه گوشی سامسونگ بخرم كه گفتن این مدل آیفون ٧ كلا خرید ندارند،بخاطر یه مشكل سخت افزاری. فقط خود اپل برمیداره و بجاش میتونید یه آیفون دیگه بردارید و مابه التفاوت رو پرداخت كنید.اونم فقط باید برید دبی!!!یعنی آدم نمیدونه به شانسش بخنده یا گریه كنه!!!
منکر این نیستم که همه سختی و مشکلات دارند،اما من نسبت به خودم و شرایط نرمالی که تا ۲۰ سالگی داشتم،بعدش یهو سالای سختی رو گذروندم تا همین الان،واقعا روحم خسته س،طوری که هر دوست و آشنایی که کمترین بویی از انسانیت برده باشه بهم حق میده و اتفاقا خیلی هم بهم میگن. خودمم حس میکنم کم کم دارم به بی تفاوتی حسی میرسم،خیلی بده ولی دلم دیگه اونقدر برای کسی تنگ نمیشه،نمی زنه،به درد نمیاد، خانوادم که کلا آخرین گزینه ای هستن که از احوالاتم ممکنه بهشون بگم،ک عموما نمیگم، مثلا الان نمیدونن من میخوام برم قشم. کلا دلسرد شدم از همه،طلبکار نیستم موقعم نیستم چون خودم اینجوری راحت ترم،اما نه خانواده نه توی محل کار نه توی زندگی مشترک و نه حتی توی دوستیا قدرمو نفهمیدن،و اگرچه مسبب اصلی وضعیت فعلی من خودم هستم اما همه ی این کسایی که گفتم بی تاثیر نیستن،مهمتر از همه خانوادم که آنقدر سر ازدواج تنها دختر نخبه شون سرسری گرفتند.
چیزی رو که چندسالی میشه دوسش داشتم استارتشو زدم،و اتفاقا مشخص شد استعدادش هم دارم.فقط اامیدوارم بعدا کارم طوری نشه که وقتشو ازم بگیره.هرچند کار هم نداشته باشم پول ادامه دادن اونو ندارم،زیباست،نه؟
۵ شنبه غروب رفتم گوشیمو فروختم به یکی از آشناها دوستام و با پرداخت ۱۷۰۰ مابه التفاوت(که اونم از دوستی قرض کرده بودم)یه گوشی دیگه خریدم که به لطف خنگ بازی شوهر دوستم مخاطبام ازدست دادم و الان فقط مخاطبای معدود قبل سرکار رفتنمو دارم،راستش از دست دادن بدی هم نبود، یجورایی انگار سبک شدم،جمعه بعدظهر هم رفتم لیزر و کلی درد کشیدم ،موقع برگشت چندین ماشین میخواستن برسوننم ولی من منتظر بودم و سوار نشدم.غروب که برگشتم خوابم برد(بعدلیزر بدن خیلی بیقرار و خسته میشه)و خواب خیلی بدی دیدم(شب توی اتوبوس چندتا مرد خفتم کرده بودند و یکی دستامو از پشت گرفته بود یکی چسب میزد به دهنم یکی روبه روم وایساده بود و دهنش آب افتاده بود) و از خواب پریدم اما انگار که اکسیژن به مغزم نرسید و با تاخیر پریدم حس خفگی داشتم.فردا هم می رم دندون پزشکی ولی تنها،البته یه آقای وکیل میخواست باهام بیاد ولی من قبول نکردم و دیدم درست نیست اولین دیدارمان دندون پزشکی باشه،همکلاسی دانشگاه بود و ۱۹۰ قد داره،زندگیمو میدونه و گاهی پیام میده و خیلی مشتاقه منو ببینه ولی بعید میدونم دیداری شکل بگیره،چراش هم نمی گم.
پارسال با دوستم رفتم جشن و شام پایان سال شرکتشون و خیلی ام شیکان پیکان کرده بودم،دوستم اونموقع با یکی از همکاراش دوس بود،الان بهش مسیج داده که فلان دوستت(یعنی من)هنوز مجرده؟ دوستمم گفته عاره،اونم گفته یه مورد خوب براش سراغ دارم و قراره حالا معرفی کنه.ببینیم اصن طرف سرش ب تنش می ارزه یا نه.
پی نوشت۱:بعضی وقتا در روز ممکنه چند بار با یکی توی ذهنت حرف بزنی ولی دیگه با خودش حرف نزنی و سکوت کنی،چون دیگه همه جواباشو میدونی،خودتم حوصله نداری دیگه. خیلی اوقات هم ممکنه منتظر تماسش باشی،ممکنه چندین بار چتشو چک کنی و یادت بیفته که گفته داره ترکت میده،دیگه میبینی حرفی نمونده برای گفتن،از طرفی هم دیگه خجالت میکشی و احساس غریبی میکنی.چون میدونی طرف تکلیفش با خودش معلومه،از طرفی میدونی دیگه میدونه تو چیا دوس داری و دلت میخواد چیکار کنه و چطوری برنامه ریزی کنه دیگه دلش بخواد و بتونه میکنه،پس سنگین رنگین سرجات بشینی بهتره فقط باید بفهمی با انتظار خودتو نکشی.(مثل مردایی ک میدونن زنشون میدونه اونا هرشب طالب هستن و یه مدت همش خودشونو ب هر طریقی ب در و دیوار میزنن طرفو حالی کنن ولی چندین بار ک میرن تو دیوار و دلخوری و بحث پیش میاد و میخوره توی ذوقشون دیگه ساکت میشن میگن خب طرف خودش میدونه و میزنن جاده خاکی یحتمل)

پی نوشت ۲:وقتی یکی میدونه تو عمیقا حالت خوب نیست و شبت بخیر نیست و روزت بخیر نیست و الکی برا از سر باز کردن میگه شبت بخیر گلم و صبحت بخیر گلم بیشتر حرصت درمیاد و داغ دلت تازه میشه

پی نوشت ۳:مردا هرچی بیشتر بین شون فاصله میفته و بیشتر احساس نیاز میکنن،بیشتر از الفاظ عزیزم و گلم و . استفاده میکنن.
پی نوشت ۴:زن هاام وقتی بدونن لذت و آرامشی ک توی به طرف مقابل میدن،اثرش ب خودشون برنمیگرده دیگه سرد میشن.
پی نوشت ۵:اینکه زن ها دلتنگ بشن معنیش این نیست که میخوان وما کنن و توقع زیادی نیست ک بخوان برای رفع دلتنگی ببینیشون یا بیرون ببریشون ولی کاری بهشون نداشتی باشی
پی نوشت ۵:بعضی رفتارا وحرفای تلخ،مثل آب سردیه ک یهو روی زن بریزی و شوکه ش کنی که  میل جنسیشون هم کلا تعطیل میکنه و به این راحتی قابل جبران نیست، شاید بتونین ب زور مجبورشون کنین ب رابطه ولی حسی توش نیست،از سر رغبت نیست.
پی نوشت ۶:حال و حوصله ندارم و یه جوری ام و قلبم و اطرافش درد میکنه و فشردس
پی نوشت ۷:وقتی زن میدونه یه خوشی یا حال خوب مقطعیه و موقته نمیتونه ازش لذت ببره،بخصوص اگه باشه،چون تازه بعدش حسش بیدار میشه و دوس داره تداوم پیدا کنه،وقتی از قبلش و حینش و بعدش همش به این فکر کنه که خب الان تموم میشه هرکی میره سی خودش و تو باید بفهمی که نباید دلتنگ بشی و توقع داشته باشی و همش حساب کتاب میکنی که حالا دوست داره یا نه،حسش چیه،دفعه بعدی هست یا نه،اون الان بجای اینکه با تو باشه باهم خوش بگذرونین ناچار میره و حال خوبشو به کسای دیگه میده و تو باید بتونی خودتو متوجه شرابط کنی و بعد یه مدت همه اینا سوهان روحت میشه و مختو صاف میکنه و یه مدت ب در و دیوار میکوبی و بعد حس هات از بین میره،ب سکوت و سردی میرسی،دیگه خداام نمیتونه حالتو خوب کنه‌.دیگه مث خمیر بازی هرجور بخواد شکلت میده،حرف هم نمیتونی بزنی،یا شاید نمیخوای بزنی،حرف بزنی چی بگی؟حتی جرات نداری بگی دلت تنگ شده چون چیزی قرار نیست عوض بشه جز اینکه ضعیف تر بشی،چون میدونی به اندازه تو عمق خیلی چیزا رو درک نمیکنه
پی نوشت ۸: دوس دارم راحت بخوابم صبح تو بغل یکی بیدار شم 
پی نوشت ۱۰:امیدوارم مصاحبه رو قبول بشم از خونه نشینی دربیام(شکیات نماز چقدر زیاده،اعصابم خورد شد)
پی نوشت۱۱: گاهی ک فکر میکنم لوله بخاری رو درارم و بخوابم ولی به صبح روز بعدش ک فکر میکنم دلم میگیره.
پی نوشت:یه عزیزی میگفت تو حاصل دعای منی،همیشه یکی مثل تو رو از خدا میخواستم،خدا هم زد توی خال،اما انگار میخواست بهم بفهمونه نمیتونم از نعمتش نگه داری کنم،تو رو نه میشه نگه داشت نه میشه رها کرد.(وارد رابطه نشدن خیلی بهتر از ورود به یه رابطه ناسالم و مسموم و اشتباهه)


خیلی طبیعیه آدمایی که همیشه توی زندگی قربانی بودن و اتفاقا خوب هم توی نقششون فرو رفتن،هر کسی که برخلاف اونا،برنده بودن رو توی زندگی انتخاب میکنه طرد کنن و به خیال خودشون مجازاتش میکنن درحالیکه خبر ندارن طرد شدن از طرف تفکراتی که مطلقه رو جزامی میدونن خودش بزرگترین نعمته.
.
کسی که عزیزترین آدمای زندگیش بعد طلاقش بهش پشت کنن و بازم زندگیشو بسازه،یقینا دیگه سر سوزنی عمل و عکس العملای بقیه براش مهم نیست.
.
توی فرهنگی زندگی میکنیم که اگه کسی عمل قلب باز انجام بده همه میدونن که باید مراقبتای ویژه تا مدت ها انجام بشه و از دل و جون مایه میذارن ولی همون آدم اگه روی زندگیش عمل قلب باز انجام بده و جدا بشه غیر از تهمت و قضاوت و سرزنش و حرفای صدمن یه غاز و بی مهری چیزی نمیبینه ولی انتخاب میکنه همه ی اینا رو زیرپاش بذاره و بره بالا و ناخوداگاه زودتر بزرگ میشه و سخت مثل سنگ
پس قبل از اینکه بزنیمش بپرسیم با چی!


تا سه چهارسال پیش حتی وقتی متاهل بودم کلیپ یا فیلمای عاشقانه که میدیدم درک نمیکردم و برام عجیب بود حس هاش. ولی الان که این کلیپا رو میبینم بخصوص اونایی که دارن با گریه و آه همدیگه رو ترک میکنن(الان یکی دیدم) با تمام وجودم خودمو توی اون کلیپا،فیلما و داستانا میبینم.نمیدونم اسمش عشقه ،حس دوس داشتن خیلی زیاده،چیه،ولی هرچی ک هست واقعا آثار عمیقی توی زندگی آدم میذاره،فارغ ازاینکه اون آدم مناسبت هست یا نه،اصلا واقعا آدم خوبی هست یا نه و رابطه درست ی بوده یا نه و هزارتا فاکتور دیگه.رابطه روز ب روز پیش میره و اگه به تکامل نرسه،یه جایی دو طرف از درجا زدن خسته میشن و همه حس و حال ها رو میذارن سرجاشکن خاطره بشه و میرن.مثل جنین که اگه توی ۹ ماه ب تکامل نرسه مجوز سقطش رو میدن و پدر و مادر هم ترجیح میدن خودشونو درگیر یه بچه ناقص الخلقه نکنن و اینجاست ک همه ی حس و حال و خاطرات بارداری و اتاق بچه ای که اماده کرده بودن براشون بی معنی میشه ولی داغش همیشه روی دلشون میمونه.
گاهی آدم به سن کمترش ک نگاه میکنه یه حس غربت دلشو میگیره،میگه واقعا من بودم این کارا رو میکردم؟و حس میکنی ک خودتو نمیشناسی.
بعضی اتفاقات زندگی یجوری آدمو آچمز میکنه ک بعدش دیگه آدم سابق نمیشی،دیگه خیلی چیزا رو باور نمیکنی،بدبین میشی،خنثی و شکاک میشی،بی شوق و ذوق میشی،غمگین میشی،ذهنت بهم میریزه،توانت برای ساختن زندگی و آینده ت از بین میره،بدتر از همه اینکه همش با خودت حرف میزنی و از کار و زندگی میفتی و فقط محکومی به نفس کشیدن
نمیدونم اگه من هیچوقت وبلاگ نویسی یا وبلاگ خونی رو شروع نمیکردم الان زندگیم چطوری بود.اما میدونم دیگه ذهن و مغزم کشش قبلو نداره برای رسیدن به اهدافم، کجاس اون همه ذوق و جسارت و انرژی و خودباوری که داشتم،دلم برای خودم میسوزه یقه کسی هم نمیتونم بگیرم


از همیشه تنها ترم.صمیمی ترین دوستم ک گاهی با شوهرش میومد دنبالم و باهم بیرون اینا میرفتیم تقریبا یه ماه پیش حس کردم داره بهم سیگنال میده منم سریع به دوستم گفتم که حواسشو جمع کنه و دقیقا بیرون رفتن همون روزمون کنسل شد و دیگه ام بیرون نرفتیم باهم و من بهش حق میدم.البته هنوزم رفاقتمون مثل قبله چون من حسن نیتمو ثابت کردم.اونیکی دوستمم که با یه متاهل دوسته چندین بار بهش گفتم بیا بریم بیرون پیچونده و تابلوئه ک خیلی داره بهش خوش میگذره و نمیخواد من بو ببرم،حتی حس میکنم پشیمونه از اینکه ب من گفته طرف متاهله.هم خونه م هم ک هیچی.عالیجنابم ک درگیر زندگی خودشه(گاهی اصلا نمیدونم کجای زندگیشم)خانوادمم ک کلا از بچگیم یادمه کسی پیگیر کسی نبود و بخاطر همین حس تنهایی تو خانواده بود ک من با ازدواج میخواستم ازش فرار کنم.کار هم ک فعلا خبری نیست.خلاصه ک خیلی کلافه و بی حوصله ام.
دیروز دوباره بعد ۱۰ روز شدم و دو روزه مثل رودخونه خونریزی دارم و امروز همش توی رختخواب بیهوش بودم.هیچکسم نیست بگه خرت ب چند من!دو ماهه خیلی ازم خون میره دوبارم سونو دادم،آزمایش پرولاکتین هم دادم،همه چیز نرماله،هم رحم هم تخمدانا هم هورمون هام.دکتر میگه از اعصابته،کمتر جوش بزن و فکر و خیال کن. ولی خب سخته،جدای از اینکه من نگران کار و درامدم،واقعا از نظر عاطفی هم بهم ریختم و خواب خوب ندارم یعنی با آرامش نمیخوابم،معدم هم عصبی شده.
پی نوشت:امروز که خوابم برده بود خواب دیرم همسر سابق اومد در خونه م یه آینه خشگل تو جیبی بهم داد و رفت.
پی نوشت بعدی:یکی از راه های جدید بی محلی کردن ادما اینه ک وقتی باهات میخوان سرسنگین باشن لایک نمیکنن پست هاتو.یعنی میگم سرسنگینی مجازی هم داریم.
پی نوشت:یه خصیصه ای که خیلیا به من میگن داری تیزبینی و هوشم هست،گاهی خودمم خندم میگیره.عالیجنابم میگه تو خیلی بلایی.

زندگی این ضرب المثلو به من خوب فهموند.
بنظر خودم هر رنج و ناراحتی ک الان دارم خودم باعثش هستم که به دیگران اجازه دادم اذیتم کنند و از خوبیم سو استفاده کنند.
من عالیجنابو خیلی دوس داشتم و همین باعث شد هرجور دلش میخواد باهام تا کنه و آرامش زندگیمو بگیره.
اون از اول هم منو دوست نداشت و میگفت تعهد و مسولیتی نسبت بهت ندارم و حوصله ی مسولیت ندارم فقط دوس دخترمی،من زنمو دوست دارم،تو فقط برا می چون نمیخواست زنشو اذیت کنه و مجبورش کنه به ).از روز اول همین بود،  اما عملش با این حرفاش نمیخوند.یعنی عملا طوری باهام رفتار میکرد ک انگار دوسم داره.اون اواخر بهش گفتم معنی دوس دختر این نیست ک فقط باهاش بخوابی و ب خودت برسی بعدم بری پیش زن و بچه ت و با خودت عذاب وجدان بگیری و بگی حالا که من ب خودم رسیدم به اینا هم برسم،رسیدگی به دوس دختر هم مهم نیست، گفتم اگه من تو رو صرفا یه دوس پسر میدیدم هیچوقت اجازه نمیدادم انقدر به من نزدیک بشی.
خلاصه ک میخوام بگم حق با شماها بود،وقتی پای زندگیش اومد وسط خیلی راحت غیب شد.
وقتی ک زنش صرفا یه پیام بی خطر از من توی گوشیش دید و شک کرد و بعدم شمارمو ذخیره کرد و استوریامو دید و به خودش گرفت و شکش بیشتر شد،عالیجنابی ک همیشه میگفت من بلاتکلیفمو تو رو خیلی دوس دارم و خیلی بهت فکر میکنم و همه جا جات خالیه و همه چی رو به من کوفت کردی و تو زنمو از چشم من انداختی و هروقت من حرف جدایی میزدم میگفت ناراحت میشم و من همیشه باهاتم و دوس ادارم از حالت باخبر باشم و حیفی حتی ولت کنم دلم میسوزه. وقتی دید داره براش دردسر میشه شروع کرد بی محلی و زنگ و پیام یکی درمیون و سرد و باصدای بلند جواب دادن و هر حرف تلخی ک دوس داشت به اسم صداقت زد توی صورتم(مثلا میپرسیدم تو توی این دو روز تعطیلی نگرانم نبودی ازم خبر نداشتی؟میگفت نه نگران نمیشم.گفتم اگه خانوادت بودن چی؟گفت در مورد تو عادت دارم.یا مثلا دیگه صبح ها خودش پیام نمیداد و میگفتم چرا چندبار گفت یادم نبود،یا جواب پیامامو نمیداد میگفت شلوغم و تمرکزم بهم میخوره یا حوصلتو ندارم برو بخواب استراحت کن من به کارم برسم.یه بار یه عکس فرستادم دیگه نظری نداد و فقط گفت قشنگه ولی من زنمو نمیذارم اونجوری بره بیرون پرسیدم یعنی روی اون حساس تری گفت اره،معنیش این بود ک اهمیت اون برام بالاتره،یا مثلا یه ۱۲۰۰ لازم داشتم بهم داد گفت پس بده بعدا چون خودم هزینه هام زیاده گفتم اره دیگه زنت خرج داره گفت اره اون پرخرجه،یا یه بار پاشد از اداره بره با زنش بیرون کاراشو انجام بده من گیر دادم خیلی بد گفت به تو ربطی نداره منم نمیتونم این کارا رو برا تو انجام بدم(البته ازنظر خودم بخاطر بددلی و خساستش هی میفتاد دنبال زنش که پول دست خودش باشه و ولخرجی نشه)) آخرم روز آخری ک سر استوری ها دعوا کرد باهام که من گفتم خب  بگو اون بلاک کنه شمارمو ولی دید زنش بهم ریخته خیلی راحت بهم گفت من دیگه پیش تو نمیام توام هرکار دلت میخواد بکن تو آرامش زندگی منو بهم ریختی،زن من به اندازه کافی خودش مشکلات داره گفتم خب انقدر برات مهمن برو پیششون بعدم خیلی با حرص گفت بله اتفاقا دیگه همون میرم سر زندگیم با اونا)،منم کلا از اول خیلی تحقیر شده بودم بابت این چیزا ولی همیشه تحمل میکردم میگفتم اون خوب میشه با من،ولی دیدم دیگه چندوقته خیلی داره تحقیرم میکنه  و داره طوری وانمود میکنه انگار زندگیش قبل من گل و بلبل بوده و من آویزونش شدم و داره عذاب وجدان همه ی خیانتایی ک از اول زندگیش تا الان ب زنش کرده سر من خالی میکنه و تازه یادش افتاده به اون ظلم کرده و خودشو خانوادشو کاملا بی گناه میدونه منم گفتم تو از اولم با من نبودی پس منتی سر من نذار.دوسه روز قبلشم باز گفته بود من خسته شدم دیگه از این وضعیت)بخاطر شک زنش.ک منم گفتم باشه و خدافظی کردم ولی خودش انگار ناراحت شده بود و غروبش زنگ زد جواب ندادم،اومده بود جلو در خونه درو باز نکردم اصرار کرد ایفونو زدم اومد پشت در واحد ب زور اومد تو گفت اون کاری ک داشتی برات انجام بدم(بخاریمو جمع کرد)اونکه با بی رحمی تمام ب من گفته بود دیگه میخوام برم سر زندگیم با اونا منم بهش گفتم دیگه جایی توی خونه من نداری و اومد بقول خودش بوس آخرو کنه نذاشتم.دیگه تحمل نداشتم بیشتر از اون خودمو خم کنم که اون بهش فشار نیاد،دیگه خیلی تحقیر شده بودم.به خیال خودش میخواست با تلخی جدا نسه ولی ب اندازه کافی تلخی کرده بود.
خلاصه ک من هیچوقت نخواستم اون زندگیش خراب شه اما دوس داشتم بمونه کنارم  ولی اون هر روز منو ب کمتر عادت میداد و اصلا من مسئله ش نبودم و هیچوقت خبر نداشت من چی لازم دارم چی ندارم (بخاطر همینم فکر میکرد من زنی ام ک خرج ندارم و کم توقعم) و راحت میگفت من حوصله زن و مسولیت ندارم و حتی آخرش هم گفت فقط م با توئه یعنی بازم حسش ب من تغییر نکرده بود
همه چیش با زن و خانوادش بود چون فقط آرامش و نیازای اونا مهم بود
مهمونی
بیرون
خرید
سفر
دکتر
کارای بیرون و بانکی
حتی کارای خانواده زنش ب من ارجح بود
پولش هم ک معلومه مال اونا بود حتی یک بار برای خدا نیاز ضروری منو به قر و فر زن و بچه ش ترجیح نداد و میگفت از حق اونا نمیزنم(یه انگشتر برام خرید اونم  بعدا گفت قرض  کردم و خجالتم داد)
خودش ک فکر میکنه خیلی با وجدانه ولی اواخر بهش گفتم حداقل ب ازای هر ده بار ک این چیزا رو برا زنت انجام میدادی یه بارم برا من انجام میدادی که حسرتش ب دلم نمونه ک سر همینا دیگه دید کات کنه به فایدشه گفت من ب زنم بیشتر احساس دین میکنم و چون ۲۰ ساله باهاشم ب اون بیشتر عادت دارم و پرسیدم فکر میکنی کدوممون بیشتر تو رو دوس داره گفت نمیدونم(اما منظورش زنش بود)و خودش هم اونو بیشتر دوس داشت 
خلاصه آقایون متاهلی ک میبینید جرات ندارین اگه خربزه خوردین پای لرزش بشینین،بیخود میکنید با دخترای دیگه طوری رفتار میکنید که انگار دوسش دارین و وابسته ش میکنین و از زندگیتون مینالین و دل طرفو میسوزونین آخرش جو میگیردتون ک وای من خیانت ب زنم کردم،بد کردم و انگار ک زنتون بی گناه و مظلوم عالمه و اون دختر افریطه س و اومده زندگی شما رو  خراب کنه،فکر نکنین فقط زن شما زنه و نیاز به امنیت و ارامش داره و ی دیگه هویجن و اگه فقط به زنتون توجه و رسیدگی کنین از زنوگیتون خیرمیبینین،خودتونو گول نزنین،همه تقصیرا رو نندازین گردن دختره و  آخرش بگین تو خبر داشتی من زن دارم و خودت با وابسگیت کنار بیا .فکر نکنین بی ارزشه که با یه دختر دیگه فقط بخوابین ولی بهش رسیدگی نکنین اونم زنی ک میدونین واقعا دوستون داره،اگرم دیدین وجدان و عرضه شو ندارین همون اول یه بار کردین دیگه ولش کنین نه بعد چندین ماه اونم وقتی منافع تودتون به خطر افتاده. نه وقتی که دیگه دختره رو از خودش و زندگی و آدما متنفر کردین
زن ها و دخترا هم لطفا ارزش خودتونو بشناشید
هر مردی چه زن دار چه مجرد،اگه شما براش ارزش و اهمیت داشته باشین اولا هرجور شده براتون زمان میذاره ثانیا حتما براتون پول خرج میکنه  
حتی طرف متاهل باشه اگه واقعا راست بگه ک با زنش مشکل داره اصلا ب زنش رو نمیده بخواد حرف بزنه که بخواد کنترل و سین جینش کنه فقط در حد وظیفه و ضرورتش بخاطر تعهدی ک داره ب زنش میرسه(تازه اگه مجبور باشه بخاطر مهریه و بچه و . بازنه زندگی کنه)
الکی خودتونو کوچیک نکنین،هرچقدرم ازش خوشتون اومد همون اول تا دیدین یه بارم کادو نخرید براتون،یه بارم فشار رابطه رو به زنش وارد نکرد،یه بارم از خرید یا مهمونی و . با زنش نزد که شمارو ببره بازار بذاریدش کنار.وقتی میبینین همش دنبال زنشه پس جایی برا شما باقی نیست.حداقل از نظر عاطفی و احساسی باید صرفا به شما وابسته باشه یعنی شما رو بیشتر دوس داشته باشه وگرنه دیر یا زود توفتون میکنه بیرون
خلاصه ک الان فقط بخاطر خودم ناراحتم وگرنه دلتنگی همیشه بخشی از جداییه.ناراحتم که ای کاش همچین نارو هایی رو از کسی میخوردم که ارزششو داشت ،از کسی ک لااقل دوسش نداشتم
خلاصه ک کسی ک هی میگفت من نمیتونم تو رو ول کنم تا تکلیفت معلوم شه وقتی منافع خودش به خطر افتاد،آه منو برای همیشه دراورد و  خیلی راحت ول کرد.
هرچند از اول هم نیومده بود.من فقط بازیچه ی یه خاله بازی بودم

تازه چندروز بود قرار بود مثلا یه غروبی ببرتم بیرون حرف بزنیم ولی  روز رفتنش بی هیچ توضیح و حرفی با نیش باز رفت



آخرین جستجو ها

Richard's life Joann's memory retivertmi مدونة فنیة للمطرب ماجد دسومی((موسیقی)) دل نوشته های سید رضا قانون مدیر مسئــول مجله دل های دست دوم دردنامه (توانمندسازی بانوان مبتنی بر کارآفرینی در توسعه پایدار) کتابخانه عمومی علامه عسگری ساوه زندگی جاریسیت یک انسان، یک حیوان lirusebel